گاه نوشت های یک زندگی



قبل از این که حوصله کنم لباس از تن قالب پیش فرض این جا در بیارم، باید سریع چند خط از هجوم فکر هایی که تو مغزم هر روز رد می شن کم کنم.

این مدت ، از وقتی که تقریبا اومدم میلان تلاش کردم که مثبت نگر تر باشم، مهربون تر باشم و به این باور برسم که همه چیز تا وقتی زنده ایم قابلیت بهتر شدن و لذت بردن رو داره. که اتفاق بد وجود نداره فقط تعبیر های ما از اتفاقات اون ها رو خوب یا بد نشون میده. این که این وسط واقعا هم اتفاق هایی با برچسب رایج بد برام می افته، به نظرم سنگ محکی بوده برای این که ببینم آیا همه چیز هایی که تلاش می کردم باشم و به بقیه هم انتقال بدم یک مشت مزخرف بوده یا واقعا توانایی خوب شدن در هر شرایط و کنار اومدن با هر چیزی رو دارم یا نه؟ 

من از خودم و رفتار هایی که به سختی بتونم کنترل کنم یا حتی نتونم ، می ترسم. فی الواقع اشتباهی که خیلی اوقات می کنم اینه که توی فکرم و محاسبات اینده سعی می کنم کمتر روی خودم حساب کنم چون معلوم نیست بخوام چیکار کنم. اما اگر واقعا بتونم یک بار زانوی خودم رو بگیرم و بلند بشم و مستقل از اطرافیان و اتفاقاتم عمل کنم حس می کنم اون جا زندگی دوباره جوونه میزنه. اگه من بخوام کاری تا لحظه زندگی کرده باشم ، اون مهربونی و کمک هرچه بیشتر به بقیه ست تا جایی که تواناییش رو به لحاظ جسمی و روحی داشته باشم. معنای واقعی شدن روحی برای من تک تک لحظه هاییه که دارم کاری رو برای کسی می کنم که فقط کمکش کرده باشم. نه چون دارم حساب کتاب می کنم که بعدا از امتیازی که برام ایجاد میشه استفاده کنم.

اخیرا، آشتفگی های فکری و روحی زیادی داشتم که خوب هنوز نتونستم خودم رو مدیریت کنم . کابوس می بینم به شکل های مختلف، شب ، گم شدن، مرگ عزیزان، خون، ترس و همه این ها کلمات کلیدی کابوس های این شب های من شده.

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها